هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

آرمينا گوشواره گوشش كرده

              سه روز پيش رفتيم دكتر و گوشات رو سوراخ كرديم . تو بغل بابايي بودي دكتر چفت اولي رو كه زد .زدي زير گريه موقعي  گوشواره رو گوشت كرد  آروم شدي نميدونستي اوضاع از چه قراره ولي تا دست به اون يكي گوشت زد دوباره گريت شروع شد وبا چفت بعدي ديگه اشكت دراومد يكم بعد گريه هات تموم شد .فكر كنم خيلي درد     داشت چون كه خيلي پيش نمياد كه اشكت در بياد ماماني قربون اشكاي قشنگت بشه.و زود خوابت برد دکتر بهم گفت که ١٥ روز دیگه میتونم گوشواره های خوشگل خودت رو بزارم تو گوشت و اونها رو دربيارم.   ...
26 آذر 1391

شيطنت هاي آرمينا

اما بگم از كارهاي دختر شيطونم. تا يه لحظه تنهات بزاريم غلت ميخوري و ميري روي شكم.وبعداز چند دقيقه خسته ميشي و بايد به دادت برسيم.   وقتي كه خسته ميشي سرت رو ميزاري زمين و استراحت ميكني         باصداي بلند  í í ميگي به صورت طولاني و دبناله دار كه خيلي بامزه ميشي.ديگه كم كم داره صدات تو خونمون پر ميشه فداي دخترم  بشم با اون حرف زدنش.   جغجغه وعروسك ويا هر كدوم از اسباب بازهات رو كه دستت ميديم  زود تو دهنت  ميزاري حتي بعضي اوقات دستم روكه ميگيري هم ميخواي توي دهنت بزاري.بايد حواسم باشه كه همه ...
26 آذر 1391

اولين محرم

رفتن اولين بار بعد از تولدت به دزفول همزمان با محرم شد تو راه اذيت نكردي  ومثل هميشه دختر گلي بودي . تاسوعا وعاشورا اونجا بوديم كه البته به خاطر بارندگي و سردي هوا خيلي نشد بيرون بريم. خيلي دوست داشتم كه اولين محرم رو لباس عزاداري امام حسين بپو         به خاطر روضه مامان جون  دورو برت حسابي شلوغ بود و تو هم خيلي خوب با بقيه ارتباط برقرار ميكردي و واسه همه ميخنديدي ودست تكون ميدادي و بقيه رو از اين كارت خوشحال ميكردي .خونه عمه هم رفتيم كه خيلي خوش گذشت. اينجا تو ماشيني كه خواب بودي   ...
26 آذر 1391

واكسن چهار ماهگي

    باچند روز تاخير به خاطر اينكه خونه نبوديم واكسن چهار ماهگيت رو زدي. اين بار يه واكسن داشتي كه خيلي گريه نكردي. زود آروم شدي شكرخدا تب نكردي و بعد از اون هم هيچ مشكلي پيش نيومد فقط يكم اشتهات كم شده بود كه بعد از دو روز برطرف شد   وزن 6/450 وقد 62 ودور سر48/6               ...
26 آذر 1391

آرمينا و بالشتش

بالشتت رو خيلي دوست داري و يكي از بازيهات شده. بالشتت رو دستت ميگيري بالا ميبريش اينوريش ميكني اونوريش ميكني  خلاصه اينكه بهش علاقه زيادي داری.     اينم عكسات     عسلم با مامان دالي بازي ميكنه     دالي وروجكم           ...
26 آذر 1391

ميوه خوردن آرمينا

اولين ميوه اي رو كه خوردي باباجون موقعي يه ماه پيش رفته بوديم خونشون بهت داد يكم ليمو تو دهنت گذاشت  و همچين مزه مزه ميكردي كه معلوم بود خيلي دوست داري و خوشت اومده وموقعي كه اعتراض كردم كه بهش نديد با زل زدنت ناراحتيت رو نشون دادي و هنوز ميخواستي.  ولي خوب وروجكم هنوز واسه شما زوده. وحالا بابايي سيب بهت داده نه اينكه بخوري. به خاطر لثه هات كه شروع به خارش كرده تو دهنت ميذاره وتو هم بهش زبون ميزني يا لثه هات رو بهش فشار ميدي و البته فكر كنم از مزش هم بدت نيومده. ...
26 آذر 1391

تاب بازي

بابايي تابت رو برات وصل كرد وبه اين ترتيب اولين تاب بازيت رو كردي. دوست داشتي ولي تا موقعي كه من و بابا پيشت بوديم خوشحال بودي و ميخنديدي ولي تا يكم كه ازت دور ميشديم ميترسيدي و غر غر ميكردي . ميخواستم واسه موقعي كه بابا سر كاره و من وتو تنهاييم تو تاب بزارمت ومن هم كارهام رو انجام بدم تا تنها نباشي ولي فكر كنم واست بزرگه و ممكنه كه بيفتي. وآخر به اين نتيجه رسيديم كه فعلا برش داريم تا وروجكمون يكم بزرگتر بشه و ديگه نترسه. ...
26 آذر 1391